حکایت مناظرهی دیروز من و سهتن از نمایندگان ستادهای تبلیغاتی سه تن از نامزدها لینک مطلب اصلی در سایت گفتمگفت کافه پیانو آقای فرهاد جعفری ( http://www.goftamgoft.com/note.php?item_id=523 )
● امروز به برآورد خودم «بزرگترین کار زندگی»ام را کردم. چهبسا بزرگتر از «نامزدیام در رایگیری مجلس پنجم». که در حد خودش، تاثیر بهسزایی روی صحنهی سیاسی کشورمان گذاشت و بعدها دربارهاش قضاوت خواهد شد. و حتا؛ بزرگتر از نوشتن «کافهپیانو» به عنوان «پرفروشترین رمان فارسی پس از انقلاب در سال نخست انتشارش». که پیامدهای این یکی هم، خیلی بعدتر از اینها آشکار خواهد شد.
«هادی» همیشه (یعنی هروقت که من از روی ناامیدی و احساس تنهایی کردن و بهنتیجه نرسیدن رویاهایم، تصمیم به تعطیلکردن «گفتمگفت» میگرفتم) زنگ که میزد تا منصرفم کند؛ میگفت:
مردم خیلی که هنر کنند بتوانند «یک» کار بزرگ در زندگیشان بکنند. آنوقت تو «دو» تا کار بزرگ در زندگی چهل سالهات کردهای و هنوز ناراضی هستی؟!... حالا ممکن است من خودم بهت در آن رایگیری رای نداده باشم، یا اصلاً کافهپیانو را نپسندم و رمانی نباشد که مرا راضی کند؛ اما حقیقت این است که هردوی این کارها، رویدادهایی بودهاند تاثیرگذار که چیزهای را عوض کردهاند و تغییر دادهاند. دیگر چه مرگت است؟!
با وجود این دلگرمیها که هادی میداد؛ من اما پیش خودم فکر میکردم: «نه. هنوز آن کار بزرگی را که میخواستهام نکردهام. هیچکدام اینها، آن کار بزرگی نیست که دلم میخواسته».
● چندروز پیش، یکی از خوانندگان گفتمگفت (نیما علایی)، یکی از دوستانی که دانشجوست و عضو انجمن اسلامی دانشگاه فردوسی (که در جلسات کافهپیانوخوانی از نزدیک باهم آشنا شدیم) تلفن کرد و پیشنهاد داد که با توجه به تحلیلهایم از رایگیری دهم که بهنحوی به دفاع از عملکرد محمود احمدینژاد اختصاص دارد؛ در جلسهی مناظرهای با نمایندگان ستاد تبلیغاتی سایر کاندیداها شرکت کنم.
موضوع به خودی خودش جالب بود. اما وقتی جالبتر شد که فهمیدم دو تن از نمایندگان نامزدها که در جلسه مناظره حاضر خواهند شد؛ دو تن از همکاران دیرینهی مطبوعاتیام هستند که احترام ویژهای برای هردوشان قائل هستم: «محمدصادق جوادیحصار» (مدیرمسئول محترم روزنامهی فقیدِ توس!) و «ناصر آملی» سردبیر محترم همان روزنامه.
بعد از ملاقات کوتاهی با دو تن از اعضای انجمن (آقایان مظفری و علایی) در «کافهتمشک» (که همین نزدیک خانهمان است و من تازه کشفش کردهام و از جهاتی، کافهی شاهکاریست که مثلش را در هیچکجا ندیده ام) دعوتشان را پذیرفتم.
وقتی از هم جدا میشدیم؛ ازم دربارهی «عنوان جلسه» پیشنهاد خواستند. گفتم بگذارید: «رفقای قدیم؛ رقبای جدید! / بررسی عملکرد نامزدهای رایگیری دهم». که هم ناظر به «ما سهنفر» باشد و هم ناظر به «آن چهار نفر» که نامزد رایگیری دهم هستند). که امروز که رفتم به جلسه، دیدم همان عنوان را برای مناظره انتخاب کردهاند.
● وارد که شدم؛ فیلم تبلیغاتی آقایان احمدینژاد و کروبی پخش شده بود و در حال نمایش فیلم میرحسین موسوی بودند. نمایش فیلمها که تمام شد؛ دعوت شذیم روی سن. که معلوم شد نمایندهای هم به نام «آقای نبوی» از سوی نامزد چهارم (محسن رضایی) در جلسه حاضر است.
به نوبت، یک سخنرانی دهدقیقهای داشتیم. آقای نبوی در حمایت از محسن رضایی. آقای جوادی در حمایت از کروبی. آقای آملی در دفاع از موسوی. و نهایتاً من در دفاع از محمود احمدینژاد.
● متن سخنرانی کوتاه من که بهدلیل ضیق وقت، نتوانستم فرازهای آخر آن را بیان کنم:
بهعنوان یک سکولار؛ با نام و یاد خدا صحبتهایم را آغاز میکنم.
همینطور؛ با سلام و احترام به همهی شما که شنوندهی سخنان من هستید.
همینطور؛ با تشکر از برگزارکنندگان این جلسه که بنده را هم به این جلسه دعوت کردند و اجازه دادند تا نقطهنظراتم را در جمع وسیعتری مطرح کنم.
و با عرض ادب و احترام به دو تن از دوستان و همکاران محترمم جناب آقای «محمدصادق جوادی حصار» مدیرمسئول روزنامهی توس و جناب آقای «ناصر آملی» سردبیر محترم همین روزنامه. که در سالهای نسبتاً دور، روزهای خوش و ناخوش زیادی را با هم سپری کردیم. همینطور جناب آقای نبوی.
و با این اعتذار و پوزشخواهی پیشاپیش که اگر در حین صحبتهایم بهنحو ناخواسته، مرتکب اسائهی ادبی به محضر این دوستان یا نامزدهای مورد حمایتشان شدم، امیدوارم که به بزرگواری خود مرا ببخشند.
من برای دفاع از برخی (تاکید میکنم که برخی) عملکردهای دولت آقای احمدینژاد (نه همهی عملکردها و نه همهی افکار او) در این جلسه حضور دارم بدون اینکه هیچگونه ربطی به هیچیک از ستادهای انتخاباتی نامزدها و از جمله آقای احمدینژاد داشته و در این زمینه نمایندگیای داشته باشم.
اما ازین جهت که ایشان را «مودبترین رئیسجمهور سهدههی گذشته» نسبت به شهروندان کشورش (تاکید میکنم: نسبت به شهروندان کشورش) میدانم (مگر در یک مورد) امیدوارم همان میزان از ادب و متانت را در وقت سخنگفتن با شما، به نمایش بگذارم.
[در اینجا کمی توسط برخی معدود از دانشجویان «هو» شدم»].
همینطور اجازه بدهید که ابراز خوشحالی کنم از اینکه اگر روزگاری من در یک مرتبهی فروتر و جناب جوادی و جناب آملی در مراتبی بالاتر، در کنار هم بودیم تا هدف واحدی را پیش ببریم و نقطهنظرات ما یک حَدِ اکثر از همپوشانی را داشت؛ امروز هم با همان هدفِ واحد (یعنی دموکراسی شدن ایران) در کنار هم قرار داریم اما در این فاصلهی 12 سال، روند تکاملی جامعه، ما را اگرچه بازهم در کنار هم نشانده، اما گویا نقطهنظراتمان از آن میزان همپوشانی که سابق بر این برخوردار بود، برخوردار نیست و هریک از ما برای دستیابی به چنان هدفی، گویا که تحلیل، ارزیابی و توصیهای متفاوت از آن دیگری داریم.
این حقیقتاً جای خوشحالی دارد و رخداد خجسته و بسیار مبارکیست. چرا که به نظرم نشانهی این است که سرانجام «اکوسیستم سیاسی کشورمان» یا به تعبیری چرخهی حیاتِ سیاسی کشورمان، درحال تکمیل شدن است و هرکدام از ما در حال قرار گرفتن روی نقطهای از محور مختصات سیاسی هستیم که حقیقتاً به آن تعلق داریم و باید هم که در چنان جایی باشیم.
به این معنا که تا همین چندسال پیش، مبنای استقرار ما سه نفر (به عنوان نمونهای از آحادِ شهروندان) بر روی محور مختصات سیاسی جامعه، این بود که آیا دموکراسی میخواهیم یا نمیخواهیم؟.
که چون میخواسیتم، هرسهنفرما، حالا با کمی اغماض، بر روی یک نقطه از محور مختصات قرار داشتیم. اما دینامیزم تحولاتی که در این فاصله (بهویژه بعد از رخداد خجستهی سوم تیر) بوقوع پیوسته؛ بهگونهای بوده که هرکدام از ما را ناچار کرده است تا در نقطهی متمایزی از آن دیگری مستقر بشویم. اگرچه که همچنان همان هدف واحد را تعقیب میکنیم. یا دستِکم اینطور «ابراز» میکنیم. یا اینطور «تصور» میکنیم.
اگر از بالا، به صحنهی سیاسی نیز نگاهی بیندازیم؛ میبینیم که همین رویداد در شکل فراگیرتر و شاملتری هم رخ داده. به این ترتیب که اغلب نخبگان و بازیگران سیاسی داخل و خارج کشوری هم، گویا که بر اساس مقتضیات و مصالح دموکراسی (همینطور بر اساس تحلیل شخصی خودشان) بر روی چنان محوری اولاً جابهجا شدهاند و دیگر روی همان نقطهای نیستند که سابق بر این بودند (عبدی/کروبی) و ثانیاً بهنحوی روی این محور توزیع شدهاند که مانند سابق، شاهد تجمع و تمرکز همهی نیروهای دموکراسیخواه بر روی یک نقطه و بر محور یک شخص نیستیم و یک جور «تکثر حقیقتاً تکثر» پدید آمده. به این معنا که شاهد نوعی تکثر محتوایی هستیم که «هدف واحد» را از «مسیرهای متعدد» تعقیب میکنند. به این ترتیب؛ میشود گفت که نیروهای نخبهی سیاسی «جزءنگر» شدهاند تا اینکه مانند سابق «کلنگر» باشند.
اگر بازهم بالاتر برویم؛ میبینیم که: این خصلت، حتا در بین افکار عمومی هم قابل مشاهده است و بهنظر میرسد که افکارعمومی هم در حال آماده شدن برای این مسئله است که کنشهای سیاسی گلهوارش را کنار بگذارند و انتخابش (حالا هرچه که هست: رای دادن یا رایندان، به این یا آن شخص رای دادن) مبنایی جز جهت اشارهی انگشتانِ این یا آن نخبهی یا بازیگر سیاسی داشته باشد.
اما از یک جهت دیگر؛ در عین اینکه شاهد هستیم که نیروهای سیاسی به نحو پراکندهتری روی محور مختصات سیاسی توزیع شدهاند؛ اما شاهد این اتفاق هم هستیم که اغلب نیروهای نخبهی سیاسی که از جمهوریهای اول و دوم تعذیه میکنند، حول محوری تمرکز کردهاند تحتِ عنوان «هرکس جز احمدینژاد»!
که بهنظرم میبایست روی این مسئله بهنحو دقیقتری متمرکز شویم و بفهمیم که داستان چیست که تقریباً هر نیروی سیاسی شناختهشدهی جمهوریهای اول و دوم (اعم از حاکم یا محکوم)که از نظام ایدئولوژیک پیش از سوم تیر تعذیه میکنند و هیچ چیز نمیتوانسته چنین جمع پراکندهای را به اتفاق نظر و اتحادعمل وادار کند و آنها را کنار هم بنشاند؛ ناچار کرده تا سیاست و هدف واحدی را تعقیب کنند.
البته ادعای این جمع این است که کشور در وضعیت بسیار خطیریست، باید آن را نجات بدهیم و کسی هم جز ما قادر به نجات دادن آن از این وضعیت خطیر نیست!
برای همین هم هست که در چندروز اخیر، تقریباً به هر وبسایت طرفدار جریان چپدموکراتنما یا برخی سایتهای اصولگرای سنتی برویم (از تابناک بگیرید تا پیک نت تا راه توده تا وبسایت الف و انتخاب و رادیو فردا و ...) با چنین تیترهایی در صدر اخبار مواجه میشویم:
[تمرین اسرائیل با جنگندههای میگ 29 برای آشنایی با نیروی هوایی ایران / اوباما به نتانیاهو: مبادا بدون اطلاع من به ایران حمله نکنید/ تدارک اسرائیل برای حمله غافلگیرانه به کشور / جنون روبه گسترش حمله به ایران در اسرائیل/ یا حتا سخنرانیهای پیدرپی رئیس مجلس کشور که بهجای وزیردفاع، مرتبا در حال تهدید امریکا و اسرائیل در زمینهی حمله به کشور هستند! تا این حس را به شهروندان القا کنند که در وضعیت زرد بهسر میبریم !/ تشنج در کوی دانشگاه در تابناک / ورود رزمناو امریکایی به منامه و امثالهم].
خب البته ما هرچه را که میشنویم نباید باور کنیم. بلکه باید فکر فرو برویم که:
اولا) چرا بهطرزی ناگهانی، با چنین حجمی از اخبار مبنی بر حمله نظامی مواجه میشویم؟!
ثانیا) چرا نیروهای جمهوری اول و دوم (نظام پیش از سوم تیر) مایلند اوضاع را بحرانی نشان بدهند و خودشان را به عنوان تنها نجاتغریق حاضر در صحنه معرفی کنند؟!
ثالثا) چرا نیروهای سیاسی خارج کشوری (رادیو فردا و رادیو اسرائیل) هم در چنین جهتی عمل میکنند؟!
مگر چه اشتراک منافعی میان برخی نیروهای داخلی ظاهراً تحولخواه و رسانههای خارجی پیش آمده؟!
پاسخ من به این پرسشها چیزی نیست جر اینکه «بازی رایگیری دهم؛ یک بازی بسیار بزرگتر از حد تصورماست که فقط در چارچوب مرزهای کشور نمیگنجد». بلکه نتیجهی این رایگیری که بهارزیابی من احتمالاً تاحدودی شانهبه شانه و نفسگیر هم خواهد بود و حتا ممکن است که رویدادهای غیرمترقبهای را به صحنهی سیاسی کشورمان تحمیل کند؛ تأثیر بهسزایی در سرنوشت منطقه و جهان باقی خواهد گذاشت.
و از همین جهت هم هست که ما شهروندان، و جریانهای سیاسی کشورمان (اعم از اینکه نامزدی در این بازی داشته باشند یا نداشته باشند) تنها بازیگران عرصهی این بازی سرنوشت ساز نیستیم و عوامل و مولفههای بسیار دیگری هم مایل به دخالت در این بازی هستند که در تعیین نتیجه بسیار موثر خواهند بود.
من جهان معاصر را به دو جهانِ «پیش از فتوای آیتالله خمینی» و «پس از فتوای آیتالله خمینی» در مورد سلمان رشدی تقسیم میکنم. چرا که معتقدم برای نخستینبار، با صدور این فتوا بود که نظم پیشین بینالملل، توسط روح توسعهطلب و بلندپرواز ایرانی برای تجدید حیات و تجدید قدرت تاریخی خودش، به چالش گرفته شد. به نحوی که یک ایرانی، با صدور این فتوا که ظاهری مذهبی داشت، عملاً اعلام کرد که حکم صادره توسط او، حتا در مزرهای کشورهای دیگر هم معتبر و لازمالاجراست! درحالی که «اصل سرزمینی بودن مجازتها» یکی از ترمهای اصلی حقوقبینالمل است.
پس از آن است که ما در اقصی نقاط جهان (بهویژه در جهان اسلام)، شاهد وقوع رویدادهای بسیاری هستیم که هرکدام از آنها، به گونهای نظم پیشین بینالملل را به چالش میگرفتند.
این نظم توسط ما ایرانیها و با ابزار صدور یک فتوای مذهبی به چالش گرفته شد چون تحت چنان نظمی، ممکن نبود که بتوانیم به رویای تجدید حیات امپراتوری فارس دست پیدا کنیم. بلکه باید نظم پیشین بههم میریخت تا در کشاکش بینظمی و آنارشی ناشی از درهمریختن و به چالش کشده شدن نظم قدیم؛ فرصتی برای کسب قدرت و هژمونی در منطقه و جهان و از طریق تحمیل قدرت و رای خود به رقبای منطقهای و جهانی پیدا کنیم.
که تاحد بسیاری هم به این موفقیت نائل شدیم. آنچنان که تا ما ایرانیها نخواهیم در لبنان، افغانستان، پاکستان، عراق، آسیای میانه، ارمنستان، حتا سودان و برخی کشورهای افریقایی ثبات و امنیتی برقرار نخواهد شد. و حتا رابرت گیتس، وزیر دفاع امریکا مدتی پیش و خطاب به کنگره این کشور اعلام کرد که بیش از اینکه نگران مانورهای نظامی روسها در امریکای لاتین باشد؛ نگران دستاندازی ایران به کشورهای امریکای لاتین و بازیهای سیاسی ایران در این منطقه است.
از این جهت است که معتقدم علاوه بر ما شهروندان؛ نیروهای دخیل دیگری هم در بازی رایگیری دهم حضور دارند و مشغول ایفای نقش هستند تا بخت و اقبال دستهای از بازیگران را نزدِ افکار عمومی افزایش بدهند. آن دسته از بزیگران که همین اندازه که آقای اوباما بهمثابه اولین دولتمرد امریکایی و پس از سی سال، عنوان رسمی حاکمیت سیاسی (یعنی جمهوری اسلامی ایران) را برای نخستینبار بر زبان بیاورد و این کشور را تحت ساخت حقوقی فعلی بهرسمیت بشناسد؛ برایشان کافیست! (چون تحت چنین وضعی، منافع صنفی همهی این گروه از بازیگران سنتی هم حفظ خواهد شد). همچنانکه متقابلاً از تجدیدِ تصدی کسانی جلوگیری کنند که «منافع ملی» بیش از «منافع و مصالح نظام سیاسی» برایشان اهمیت دارد و حاضر به کوتاه آمدن در مسئلهی هستهای نیستند.
تکنولوژیای که در صورت دسترسی کشور به آن؛ ما را به یک «ملت درجه یک» در دهههای آینده تبدیل خواهد کرد و در صورت توقف، به یک «ملت درجه دو» و توسریخور در منطقه تبدیل خواهد کرد.
از جمله توسریخور پاکستانی که به مثابهی «مرکز آشوب و بیثباتی قابل گسترش و غیرقابل مهار» هرلحظه احتمال دارد بنیادگراهای وهابی، کنترل این کشور را به دست بگیرند و به دلیل رقابتهای مذهبی برای در دست گرفتن رهبری جهان اسلام و کینهتوزیهای فرقهای، جهت کلاهکهای هستهای شان را از دهلی، به سمت تهران بچرخانند.
ذیل چنین تحلیلی و از دید من، در رایگیری دهم:
ما «3 نامزدِ محافظهکار اسلامگرا» خواهیم داشت که نظم بینالملل پیش از فتوای آیتاله خمینی و مناسبات و ترتیبات آنرا در قبال «حفظ و تضمین منافع صنفی و گروهی خود» پذیرا خواهند شد/ به علاوهی «یک نامزد محافظهکار بازهم اسلامگرا اما با ملیگرایی بهمراتب افزونتر» که مایل به ایجاد نظم نوینیست که طی آن، ایران مقدمتاً و فعلاً، «بازیگر دستِاول در منطقه» باشد.
با این توضیحات: روشن است که از دیدِ من؛ نامزدِ اخیر کسی نیست جز محمود احمدینژاد.
● همان ابتدا که نشستیم؛ دیدم که «ناصر آملی» مچبند پارچهای سبزی بسته است. طوری که کسی نشنود، از ایشان پرسیدم «این چیست؟» که گفتند «مچبندیست تبلیغاتی». باخنده و محض شوخی گفتم: «نکند قصد انقلاب رنگی دارید؟!». که ایشان هم باخنده گفتند: «نه. قصد اصلاحات رنگی داریم!».
● در بخشهایی که مدعی شدم «محمود احمدینژاد، مودبترین رئیسجمهور در سی سال گذشته نسبت به شهروندان کشورش بوده»؛ با برخی اعتراضات و هو کردن و تمسخر و خندهی هواداران آقای موسوی روبرو شدم. که ناچار شدم مجدداً روی این عبارت تاکید کنم «با شهروندان کشورش». و مجبور شدم اضافه کنم: «نه با اسرائیل یا خارجیها و بیگانهها».
و تاکید کردم که در 4 سال گذشته، تمام سخنرانیهای او را به دقت رصد کرده ام و هیچگاه در متن سخنان او با عبارات و تعابیر توهینامیز به هیچ بخشی از مردم مواجه نشدهام "مگر یک مورد". و از حاضران خواستم که اگر موردی سراغ دارند بگویند.
اما بازهم همان یک مورد (موردِ معروفِ بزغاله!) را برایم مثال آوردند. من هم گفتم: «من که گفتم "مگر یک مورد". نگفتم؟!».
تاسفآور است که حتا در یک محیط دانشگاهی، کسی گوش نمیدهد شما چه میگوئی! وضع واقعاً وخیم است.
● من در بخشی از تحلیلم گفتم «پیروزی آقای احمدینژاد و تصدی مجدد او، مقدمهی واجب یک تکنوکراسی دموکرات است». همینطور با استناد به بخشی از اظهارت «علیرضا علویتبار» که احمدینژاد را کسی خوانده بود که «خارج از سلسلهی قدرت بوده و معلوم نیست به چه ترتیبی وارد ساختار قدرت شده»؛ گفتم:
[«احمدینژاد از جنس ما مردم است». همینطور به ناصر آملی گفتم «از این کف و سوتهایی که اینجا میزنند و میکشند، یکوقت دچار این تصور نشوید که رایدهندگان، همین جمع حاضر هستند. نه؛ رایدهندگان واقعی که همهشان از جنس من و مانند من هستند، نفر پیروز رایگیری 23 خرداد را معلوم خواهند کرد». همینطور مجدداً تاکید کردم که «احمدینژاد،مودبترین حاکم سیسال اخیر با شهروندان بوده و از ادبیات و سخنگفتن این مرد پیداست که قائل به نظریهی ناروای خودی – غیرخودی نیست. همینطور گفتم «تمام حاکمان 26 سال نخست، چنان منافع هنگفت خود و فرزندانشان را در خطر میبینند که ناطقنوری به خاتمی توصیه میکند که راه بیفت در سراسر کشور و به همه بگو که هرکه من مولای اویم، این میرحسین هم مولای اوست»! و اضافه کردم این نگرانی در سخنان ناطق اینگونه بازتاب پیدا میکند که میگوید «موسوی مرا تحویل میگرفت اما احمدینژاد اصلا مرا تحویل نمیگیرد». واکنش آقای احمدینژاد را هم دیروز دیدیم که گفت: «من یکساعت نشستن و خدمتکردن به مردمی که زیر دستوپای سیاستهای شما له شدهاند را با صدها ساعت نشست و برخاست با شما آدم های "پرمدعای بیخاصیت" عوض نمیکنم»].
● به ویژه آن جملهی نخستم؛ و سایر اظهاراتم در دفاع از آقای احمدینژاد، «ناصر آملی» را آنقدر عصبی و هیجانزده کرد که چیزهایی گفت که دهان من از حیرت و تعجب بازمانده بود!
مثلاً با لحنی کنایی و طوری که تلویحاً مرا به «امنیتی بودن» متهم کند؛ گفت: «اینکه آقای جعفری گفتند را حتا ما هم جرات نداریم به زبان بیاوریم. احتمالاً ایشان حاشیهی امنیتی دارند»! (حالا نه حاشیهی امن بلکه حاشیهی امنیتی!).
بعد هم آشفتهتر و عصبیتر گفت: «خون دلهایی که ما از این سکولارهایی که حتا یک رگ دموکراتیک در بدنشان وجود ندارد خوردهایم که از هیچکس نخوردهایم»!
حیرتانگیز بود. کسی مرا متهم به برخورداری از حاشیهی امنیتی می کرد که خیلی خوب مرا میشناسد و میداند که من در چندسال گذشته، تحت چه شرایط سختی زندگی کردهام اما هیچگاه رای و نظرم را به هیچ کجا و هیچ کس و هیچ جریانی نفروختهام.
حتا یکبار، چندسال پیش که تازه به مسهد برگشته بودم؛ ایشان را در دفت ریکی از دوستانم دیدم. ازم پرسید: «چکار میکنی آقا فرهاد؟!».
گفتم: «بیکارم حاجآقا. خانهنشینم.... اگر گاهی کار صفحهآرایی مطبوعات گیرم بیاید که آمده. وگرنه به دویستهزارتومانی زندگی میکنم که از محل اجارهی آپارتمان بالاییمان دریافت میکنم».
گفت: «مگر نمیتوانی وکالت کنی؟!».
گفتم: «جرا. قبول هم شدم. اما مرا برای مصاحبه خواستند و من حاضر نشدم به سوالاتشان پاسخ دهم و گفتم این مصداق بارز تفتیش عقاید است. برای همین پروانهام را ندادند».
که ایشان گفت: «حالا جوابشان را میدادی. بالاخره آدم باید زندگی کند».
گفتم: «یعنی تفتیش عقیدهام را بپذیرم؟! ... شما که مرا میشناسید. گردنم را بزنند، حاضر نیستم حرف زور گوش کنم».
گفت: «قبول دارم که تفتیش عقاید است. اما بههرحال، زن و بچهی آدم در سختی قرار میگیرند. باید به سوالاتشان جواب میدادید».
راستش را بخواهید؛ از توصیهی ایشان، حسابی تعجب کردم. همین اندازه که از اتهامات و توهینهای دیروزشان، تعجب که نه؛ فقط اظهار تاسف کردم و اضافه کردم که «میشنوم و پاسخی نمیدهم».
● در حالیکه «ناصر آملی» (هوادار مردی از عمق دههی شصت) این نسبتها را بهم داد و آن توهینها را بهم کرد؛ «جوادی حصار» رو به جمع گفت: «من فرهاد را میشناسم. و به احمدینژاد تبریک میگویم که با عملکردش، توانسته کسی مثل فرهاد جعفری را به خودش جذب کند».
● در اواخر جلسه؛ یکی از عکاسهای جلسه، سرش را آورد بیخ گوشم و بهم گفت: «از دوازده سال پیش، تو برایم اسطوره بودی. اما امروز با حمایتت از عملکرد احمدینژاد، گند زدی به آن تصویری که از تو در ذهن داشتم».
سرم را بردم توی گوشش و گفتم: «من چنان شرافتمندانه زندگی کردهام در این سالها، که دیشب در به در دنبال خیاطی میگشتم که پوسیدگی شلوارم را درز بگیرد و بعد با یک لایه چسب بهم بچسباند».
امیدوار بودم از حرفی که زده خجالت بکشد. که کشید اما با قاطعیت گفت: «میدانم! مجبورت کردهاند بیایی اینجا از احمدینژاد دفاع کنی»! (مثلاً ادارهی اطلاعات مجبورم کرده!).
من فقط خندیدم و سری به نشانهی تاسف تکان دادم. واقعاً با چنین کسانی چه میشود کرد و چه میشود گفت؟! وقتی «ناصر آملی» دوست و همکار چندین و چندسالهات (که حتا برای روزنامهی او هم همین یکی دوسال پیش صفحهآرایی کردهای و سیچهل هزارتومانی ازشان گرفتهای بابت هر شماره و او خیلی خوب میداند صفحهآرایی برای کسی در رده و سابقهی من، یعنی عملگیکردنِ مطبوعاتی و آجر بردن و آوردن اما تن به نادرستی ندادن!)، فقط بهخاطر آنکه «مثل او نمیاندیشی» چنان تهمتی بهت میزند تا علیه رقیبش فضاسازی تخریبی کند؛ از این بندهی خدای عکاس بیخبر از همهجا چه انتظاری میشود داشت؟!
● در انتها و بیرون سالن؛ جماعتی از دانشجوهای طرفدار موسوی و کروبی دورم حلقه زده بودند و ابراز تعجب میکردند که «تو چرا؟!». من هم گفتم: «از مردِ شرافتمند؛ مردِ شرافتمند هم باید دفاع کند. غیر از این بود جای تعجب داشت!».
● عدهای از خانمهای دانشجوی هوادار آقای احمدینژاد هم مرتب میآمدند پیشیم و از اینکه با ادب و متانت و با پرهیز از سطحیگری و تهمتزنی از عملکردِ آقای احمدینژاد دفاع کردم؛ ازم تشکر میکردند. و چنان «مهربانی کمنظیر»ی از خودشان بروز میدادند که باورنکردنی بود.
آنقدر که احساس کردم چقدر «تنها و مظلوم»اند و چقدر از اینکه آدمی مثل من آمده است و بدون نگرانی از حیثیت عمومیاش و بهرغم تهمت و توهینشنیدن از دوستان مطبوعاتیاش، از عملکرد مردی از جنس خودش دفاع میکند؛ خوشحالند.
● «کار بزرگ»ی که میگویم کردم همین است. اینکه دیروز تابوی «مرزهای پوشالی میانمان» را شکستم. بهنحوی که قطعاً در ذهن همهی حاضران جلسهی دیروز (از هر دسته و مرامی که بودند) این خاطره بهجا ماند که «میشود سکولار بود اما بهضرورت منافع ملی، از یک اسلامگرا حمایت کرد». «میشود اسلاگرا بود اما بهضرورت منافع ملی، از یک سکولار حمایت کرد».
این روزی بود که همیشه منتظرش بودم. تا فرصت شکستن مرزهایی را داشته باشم که حاکمانِ 26 سال نخستِ جمهوری اسلامی، با عملکرد ناصواب خود، آن را ساخته بودند تا با «بخشبندی کردنِ جامعهی ایرانی»، در شکافِ حاصل از این بخشبندیهای تصنعی و دروغین جا خوش کنند و همیشه «خر مراد» را سوار باشند!
من همهی آن «بهت و حیرت»ی را که دیروز در همهی طرفهای بازی شاهدش بودم؛ میخواستم و بهش احتیاج داشتم.
این لینکِ «انصارنیوز» را ببینید:
http://ansarnews.ir/news/1592/
● همینکه به خانه برگشتم؛ تلفن همراهم زنگ زد. دوستِ دوری بود که اتفاقاً در جلسه حضور داشت و گویا بههمراه «نماینده ستاد محسن رضایی» به جلسه آمده بود. دوستی که برادرش، واسطهی ازدواج من و پریسیما بود و من از طریق او با شخص اخیر (که تلفن کرد) آشنا شده بودم.
بعد سلام و احوالپرسی، گفت که وقتی مرا دیده که به جلسه آمدهام تا از عملکردِ احمدینژاد دفاع کنم، حیرت کرده است. آخرالامر هم گفت که چشم نمایندهی محسن رضایی را به خاطر ادب و متانتام گرفتهام و ماموریت دارد تا ازم دعوت کند که بروم به جلسهای در تهران در حمایت از محسن رضایی!
گفتم گویا مرا اشتباه گرفته و نشناخته! یعنی واقعاً فکر کرده من کسی هستم که بشود مرا به ستاد این و آن کشاند؟!... و گفتم من رای نخواهم داد. در این جلسه هم حاضر شدم برای اینکه به مصلحت کشورمان میبینم که کسانی که مایلند رای بدهند، به آقای احمدینژاد رای بدهند. وگرنه من کی واردِ این بازیها شدهام که حالا بشوم؟! آنهم به طمع پست و مقام و نان و آبی. که این لحظه از احمدینژاد دفاع کنم و لحظهی بعد در ستاد رضایی باشم!... در این جلسه هم که بودم، هیچ نمایندگیای از ستادِ آقای احمدینژاد نداشتم. اصلاً نمیشناسمشان که کیستند یا کجایند! بلکه به صفت شهروندیام در این جلسه شرکت کرده بودم. همین و بس.
● حوصلهی شمارش بیپرنسیپیهای جلسهی دیروز و خلاف عقل و منطق بودن بسیاری رفتارها و کنشها را ندارم. فقط همینقدر بهتان بگویم که: جلسهی دیروز یک «بلبشوی مطلق» و حقیقتاً که برای من تاسفآوربود!
نه اینکه برگزارکنندگان تقصیری داشته باشند. بلکه گویا این خصلتِ جلسات سیاسی دانشجویی در کشور ماست. توهینکردن، تهمت زدن، وقت تلف کردن، به حرف کسیگوش نکردن، میان حرف کسی پریدن و قطع کردن کلامش و شعاردادنهای احساسی.
وضع طوری بود که در میانهی جلسه، سرم را بردم توی گوش «ناصر آملی» و ازش پرسیدم: همیشه با چنین وضعیتی روبرو هستید؟!... که با تکان دادن سر تائید کرد.
دانشجویان بندهی خدا هم تقصیری ندارند. وقتی آموزگارانشان ما باشیم، آنها چه تقصیری دارند؟! لابد فکر میکنند رقابت سیاسی همین است که میبینند و شاهدش هستند!
ماهم به سهم خودمان تقصیری نداریم. وقتی آموزگاران ما «محمود دولتابادی» یا «عبدالکریم سروش» هستند که آن توهینهای زشت را نسبت به هم مرتکب شدند.
آنها هم تقصیری ندارند. وقتی آموزگارانشان «آل احمد» و «شریعتی» هستند که همچنان که بارها نوشتهآم «آموزگاران پدرخواندگی و قیممآبی» و « کینه و نفرت از یکدیگر» هستند.
خوب که نگاه کنید؛ آنها هم تقصیری ندارند. چون در جوانی و در هنگام شکلگرفتن شخصیتشان، از آبشخوری سیراب شدهاند و تغذیه کردهاند که «منبع و منشاء تمام آلودگیهای اخلاق سیاسی ایرانیان» است: «حزب توده»!
● نزدیک غروب؛ این پیامک را هم برای «ناصر آملی» فرستادم: «مبادا فکر کنید ازتان دلخورم. میدانم که دوستم دارید و حرص و جوشتان پدرانه است. قربان شما / فرهاد».