هر دینی با دموکراسی سازگار نیست. دینی که جامعهگرا نیست، طبعا نه تنها با دموکراسی بلکه با هیچ چیز نمیتواند سازگار باشد و دموکراسی که انسان مدار و مبتنی بر اومانیزم است، با دین که اساس آن خدا مداری است، هرگز نمیتواند سازگار بیفتد اما اگر دموکراسی را ساختاری و رفتاری تعریف کنیم - نه ماهوی - در این صورت میتوانیم آن را با دین سازگار کنیم; به این معنا که دموکراسی نه به مثابه ماهیت و مبنای حکومتبلکه به مثابه روش حکومت تلقی شود، که در این صورت حکومت دینی میتواند دموکراتیک باشد. بنده معتقدم که قانون اساسی ما، الگوی مناسبی برای همین جریان است. در عین وجود پارلمان و انتخاب رئیس جمهوری از سوی مردم و دخالت مردم در گزینش رهبر، باز نظام ولایی است. مردم برای انتخاب رهبر حضور پیدا میکنند اما در تامین شرایط، رای مردم منشا مشروعیت نیست; بلکه شرط ولایت است; در این صورت ما میتوانیم رای، نظر و انتصاب را با هم جمع کنیم; البته خود این، احتیاج به تبیین دارد.
قید سازگار در تعریف دین را توضیح دهید؟
عناصر دین با هم سازگار هستند; به این معنا که ما اگر چیزی به نام عقاید داریم که بنده به اصطلاح ادبیات روز از آنها به عنوان گزارهها تعبیر کردم و اگر چیزی به نام اخلاق داریم که اصطلاحا ارزشها یا آموزههای ارزشی میگویند و اگر دسته دیگری به عنوان آموزههای دستوری داریم یعنی احکام، مجموعه اینها با هم سازگار هستند و اگر این مجموعه، ارکان و اجزای دین سازگار نباشد، در این صورت برای استدلال بر صحت و حقانیتحکومت، مشکل داریم. ما براساس توحیدی که معتقد هستیم حکومت دینی را اثبات میکنیم یعنی، ادعای حکومت دینی مبتنی بر یک سلسله باورهای کلامی و فلسفی است و ما نمیتوانیم در باورهای مبنایی و زیرساختی (عقاید) به چیزی معتقد باشیم که در عمل و احکام به آن ملتزم نباشیم. التزام به مجموعه احکام سازگار با عقاید است که دینی شدن حکومت را محرز میکند.
دین موضوعی است که فقط فقیهان و متکلمان و کسانی که صاحب تخصص هستند، میتوانند از آن بحث کنند و قوانین آن را استخراج کنند; در حالی که دموکراسی، نظریه اکثریت را فقه لازم الاتباع میداند; چه طور میتوان این دو را جمع کرد و رابطهای بین این دو برقرار نمود؟
بنده ابتدا برای این که این اشکال مطرح نشود، سه - چهار نمونه نقد راجع به دموکراسی لیبرال نقل کردم که فقط اراده تودهها را منشا مشروعیت، تشخیص و تدبیر میداند. اگر دموکراسی لیبرال مبنا باشد، طبعا در مقام قانون گذاری و تدبیر، بین دین و دموکراسی نمیتوان جمع کرد اما اگر دموکراسی را به عنوان یک روش تلقی کنیم و در واقع به یک نوع دموکراسی ساختاری و رفتاری معتقد شویم، دیگر اشکال پدید نمیآید.
هفت مساله، مجموعه مسائل نظری سیاست و حکومت را تشکیل میدهد: 1- فلسفه سیاست 2- اهداف سیاست 3- احکام سیاسی 4- اخلاق سیاسی 5- برنامه سیاست (حکومت) 6- سازمان 7- آیین و روش.
فلسفه چون سخن از هست دارد و راجع به هستی صحبت میکند، طبعا رای گرفتنی نیست; مثلا وقتی این لیوان روی میز موجود است، اگر همه رای بدهند که موجود نیست، منشا اثر نیست. بنابراین، در مباحث فلسفی سیاست، رای نمیتواند تاثیرگذار و نقش آفرین باشد. لذا در این جا این وحی و عقل است که در تشخیص مبانی سهم دارد و رای مردم، صرفا در انتخاب مکتب نقشآفرین است. رای در فلسفه سیاست، مقام رفیعی دارد. در مساله اهداف هم قریب به همین معنی است. اهداف در سه سطح قابل تعریفاند: نهایی، میانی (طریقی) و ابزاری. اهداف نهایی مانند تامین سعادت انسان; اهداف میانی و طریقی مانند تحقق عدالت; و اهداف ابزاری مانند تحقق توسعه در یک جامعه. در اهداف نهایی چون اهداف، جزئی از فلسفه سیاست است، در این جا باز وحی است که حرف آخر را میزند اما در مساله ابزاری مثل توسعه، این به مردم باز میگردد و در این طور قضایا، رای مردم کارساز میشود.
احکام نیز سه دسته هستند: 1- مصرحات (نصوص) 2- مستنبطات (احکام مستتری که با اجتهاد میتوان آنها را استخراج کرد). 3- مباحات و حوزههای مسکوت و منطقة الفراغ. محور سوم (مسکوتات) میدان رای مردم است و منبع دو محور اول و دوم، وحی و عقل در کنار هم است. اخلاق هم همین طور است. ولی در حکومت دینی، سه جا میدان برای مردم باز میشود، که آن جاها وزنه مردم سنگینتر میشود: 1- برنامه 2- سازمان 3- روش و آیین.
بنده در مراجعه به کتاب حکومت اسلامی امام رحمه الله دیدم که ایشان تصریح کردهاند که مجلس و پارلمان در حکومت دینی، مرجع برنامهریزی است; نه قانونگذاری. اگر هم در ظاهر مجلس را مرجع قانون میدانیم در واقع کار آن تطبیق بر شرع است و اگر مرجع قانونگذاری خارج از شرع باشد، در آن صورت، مساله تعارض مطرح میشود. در مقام برنامهریزی، رای و نظر میداندار است. در سازمان قانون اساسی ما، رئیس جمهوری و نخستوزیر بود. آیا بعد که نخست وزیر حذف شد، دیگر حکومت دینی نیست؟ چگونه ما حکومت را ساختار و سازمان بدهیم؟ این کار، کار مردم و علوم است; البته نمیتواند معارض با مبانی دینی باشد. بنابراین، هر سازمانی با حکومت دینی نمیسازد; مثلا جوهر ولایت را نمیشود از حکومتحذف کرد; یعنی، ما باید ذاتیات حکومت دین را از عرضیاتش جدا کنیم که یکی از آنها ساختار است. این که ما اکنون تفکیک قوا را به سه قوه پذیرفتهایم، وقتی مطرح شده است و دیگران پذیرفتهاند، ما هم پذیرفتیم و به سه قوه هم تفکیک کردیم. اگر کسی به همان دلایل استدلال کند که تفکیک قوا باید به دو قوه یا چهار و یا پنج قوه باشد، آیا حکومت دینی باطل خواهد شد؟ بنده معتقد بر بیش از سه قوه هستم و معتقدم به همان دلایل که میبایست مثلا قوه مقننه از دسترس و دایره تصرف قوه مجریه خارج باشد، (5) قوه قهریه نیز نباید در ید قوه مجریه باشد. نباید ارتش و نیروی نظامی در ید قوه مجریه باشد و به همان دلیل، قوه فرهنگی باید خارج از این سه قوه باشد; چون فکرساز و رایساز و فکرپرداز است. پس فرهنگ در اختیار هیچ یک از سه قوه نباید باشد. چه اشکالی دارد که طلبهای بگوید: با همین استدلالی که ذکر شد، ما تفکیک قوا را قبول داریم اما به پنج قوه; این ایرادی ندارد یا این که نظریهای بگوید که تفکیک قوهها علی الاطلاق غلط است; زیرا اگر این سه قوه صد در صد از هم مستقل باشند; چگونه ارتباط و مناسبات اینها تعریف میشود و بعضی نظریات جدید میگوید باید یک رکن دیگری وجود داشته باشد که بر این سه، نظارت کند که در هم دخالت نکنند و اینها را به هم ربط بدهد. این همین الگوی ولایت فقیه است; بنابراین، مردم در شؤونی از قسمتهای جامعه حضور پر رنگ یا کم رنگی دارند. در این صورت، بین دین و مردمسالاری میتوان ارتباط برقرار کرد و این تعبیر مقام معظم رهبری که فرمودند: «مردم سالاری دینی و اسلامی» در واقع به نظر بنده تعریفش همین است.
دموکراسی دینی و دموکراسیای که روشنفکران غربی میگویند، در کجا مشترک و در کجا مغایرند؟
غربیها میگویند: انسان، محور و مدار است و خواهشهای انسان است که منشا تصمیمگیری و مشروعیت میشود و خدا و دین نمیبایست در امور دنیوی سیاست دخالت کنند. سکولارها هم گاهی معتقدند که دین باید در مسائل دنیوی و اجتماعی دخالت کند ولی در مسائل سیاسی نباید دخالت کند مثلا مؤسسات خیریه مجاز هستند حکومتها را کمک کنند; یعنی، مؤسسات دینی در امور دنیوی و اجتماعی مردم دخالت میکنند. ولی دین نباید در سیاست دخالت کند. این در حالی است که اگر دموکراسی را الهی، دینی و قدسی تلقی کنیم، در این صورت ساختار و قالب حکومت، دموکراتیک ولی محتوا و مضمون آن، اسلامی است.
تعبیری که استاد مطهری در تبیین جمهوری اسلامی دارند، تعبیر بسیار دقیقی است و فکر میکنم که این میتواند تعبیری از دموکراسی قدسی باشد; ایشان فرمودند: «حکومت اسلامی در محتوا، دینی در قالب، جمهوری است.»
آیا نظام مبتنی بر ولایت فقیه به ویژه با توجه به نظریه انتصاب، با دموکراسی به معنای حکومت مردم بر مردم تمانع و تنافی ندارد؟
به یک معنا تنافی دارد و آن این که دموکراسی را حکومت مردم بر مردم علی الاطلاق تلقی کنیم; یعنی، همه شؤون حکومت در اختیار مردم باشد. این با ولایت نمیسازد و ولایت در حاشیه قرار میگیرد. ولی آن ولایت فقیهی که ما از امام رحمه الله آموختهایم و در قانون اساسی ما به طور عمده با توجه به «دیدگاه امام» متجلی شده است، با دموکراسی ساختاری و رفتاری منافات ندارد.
جریان مردم سالاری که در جامعه ما زبانزد دولت مردان میباشد چیست و آیا زمینه تاریخی دارد؟
مساله واژگان و اصطلاحات، بار معنوی دارند و بسته به مراد به کار برندههای آنها، معنا پیدا میکنند. امروزه افراد مختلفی این کلام را به کار میبرند; مثل مقام معظم رهبری، رئیس جمهوری و بعضی از جریانهای کند رو، تندرو و محافظه کار. در این جا باید دید که مراد آنها چیست؟ بنده تصور میکنم که بعضی از این واژهها در زبان افراد مختلف، در معانی کاملا متعارض به کار میرود.
اگر کسی مردم سالاری را به این معنا به کار ببرد که این مردم هستند که سالار و سرورند و هر چه بگویند باید اطاعتشود، این با دینداری قابل جمع نیست. مطمئنا وقتی این تعبیر به زبان مقام معظم رهبری و بعضی علما جاری میشود، به این معنا نیست و قرینه پسوند دینی، دلیل بر این مدعا است. اگر مردم سالاری در چارچوب دیانت مطرح شود و بدین گونه تبیین شود که دین عقل را حجت میداند و برای او سهمی قائل است و نیز عرصههایی را برای مردم باز گذاشته است و بعضی از عرصههای انسان را در خود نگه داشته است قطعا مشکلی نخواهد داشت. ولی اگر مردم سالاری را به معنای لغوی استعمال کنیم و پسوند دینی را در پی آن نیاوریم، قابل دفاع نیست.
اگر ما برای فقه حداکثری قائل بشویم; یعنی معتقد شویم ما لانص فیه در دین نیست و به هر حال یا نص عام داریم یا نص خاص و در تمام حالات و رفتار انسان، به نحوی میتوانیم احکام آنها را از شریعت استنباط و استخراج کنیم; در این صورت دموکراسی دینی چه جایگاهی دارد؟ ; یعنی، تمام احکام و قوانین و رفتار آدمیان از کتاب و سنتبه نص عام یا خاص استخراج میشود و مردم وظیفهای جز عمل به این احکام نخواهند داشت و آن وقت تعبیر مردم سالاری دینی یک نوع مفهوم پارادوکسیکال است.
همان فقه، به عقل اجازه داده که وارد بشود و نظر بدهد و همان فقه - از جمله احکامش - میتواند این باشد که در جاهایی این مردم هستند که تصمیم میگیرند. چگونه ما احکام را به اولی و ثانوی تقسیم میکنیم و بین احکام اولی و ثانوی تعارضی احساس نمیکنیم؟ اگر خود فقه حکم این قضیه را هم روشن کند که مردم میتوانند برای برنامهنویسی سالانه افرادی از متخصصین را برگزینند که آنها اجتماع کنند و این برنامه را تنظیم کنند، در این صورت ما فقه را کنار نگذاشتهایم. در زمان حاضر پارلمان موجود و قانون اساسی، براساس نظر هفتاد فقیه و با تایید اعلم فقهی عصر به تصویب رسیده و امروز مبنای عمل و نصب العین کارگزاران نظام قرار گرفته است. قانون اساسی ما، خلاف فقه نیست و تعبیر امام راحل هم همین بود; بنابراین، ما به فقه حداکثری و فقه جواهری قائل هستیم و بعضی از شعارهای احساساتی فقه پویا و فقه اقلی را منطقی و عالمانه نمیدانیم اما میگوییم همان فقه جامع و حداکثری، تکلیف ما را روشن میکند و در جاهایی به ما حق میدهد و گاهی تکلیف میکند; مثلا میگوید: شرعا موظف هستی که به پای صندوق بروی و رای بدهی و این تکلیف است.
بنده فکر میکنم این عقلی را که شما فرمودید جمعی باشد، در حالی که عقلی که در اصول و فقه مطرح میشود، عقل عملی است که از آن مستقلات و غیرمستقلات عقلیه به دست میآید. ما چه مبنای فقهی داریم که از آن استفاده کنیم عقل جمعی در قانونگذاری یا برنامهریزی مشروعیتزا است و این را با چه مدرک فقهی میتوان به دست آورد؟
عقل جمعی، یک قسم در مقابل دو قسم نظری و عملی نیست; بلکه عقل جمعی عملی است. وقتی که عقل حجت است، آیا عقل عملی و نظری افراد خاص حجت استیا نه فقط عقل نظری انسان حجت است؟ آن جایی که جمعی با مشارکت و به تعبیر حضرت امیر علیه السلام، با شرکت دادن عقول دیگران، به یک تصمیم میرسد، آیا این به طریق اولی حجت نخواهد بود؟
میتوان از فرمایشات شما نتیجه گرفت که دموکراسی دینی در واقع دموکراسیاش به موضوع شناسی بر میگردد و دینیاش به حکم شناسی؟
به طور مطلق نمیتوانیم این را بپذیریم. بین دموکراسی دینی و دموکراسی لیبرال یک تفاوت شاخص است و آن این که دموکراسی لیبرال سکولار است ولی دموکراسی دینی از احکام و معارف دینی بهره میبرد و رای مردم هم در موضوع و هم در حکم تاثیر دارد.
با توجه به فرمایشات حضرت عالی در مورد دموکراسی، که دموکراسی را به تبع ارسطو بدترین نوع حکومتشمردید، آیا میتوان با این وصف به قانون اساسیای که مبتنی بر دموکراسی است احترام گذاشت؟ قانون اساسی که از انتخاب رهبر گرفته تا رئیس جمهوری و نمایندگان مجلس که براساس اکثریت موجود رای دهندگان است، آیا شما تمام اینها را زیر سؤال نبردهاید؟
قانون اساسی ما، قانون اساسی لیبرالی نیست; بلکه انتخاب رهبر، تشخیص مصداق است و اعلام اقبال و بیعتبا رهبر است; یعنی، نوعی روی آوردن و اقبال کردن به مصداق صالح است; به همین جهت، انتخاب رهبر در قانون اساسی ما، غیرمستقیم است. به این صورت که مردم خبرگان را انتخاب میکنند و آنان که رهبر شناساند و به همین دلیل هم انتخاب شدهاند، رهبر را معرفی میکنند. با رای خبرگان، رهبر، رهبر نمیشود; بلکه رهبر شناخته میشود.
وقتی که خبرگان کسی را انتخاب میکنند، معلوم میشود که این مصداق، مورد رضایت و اقبال مردم است. با این گزینش، مشروعیت پدید نمیآید; بلکه مسامحة میتوانیم بگوییم که مشروعیت تمام میشود; نه از باب شطریت این گزینش بلکه از باب شرطیت این گزینش.
به هیچ وجه قانوان اساسی ما، قانون اساسی به معنای دموکراتیک و لیبرال نیست. سؤالی که این جا مطرح میشود و دغدغه بسیاری از افراد است، این است که آیا در دموکراسی میتوان خط قرمز داشت؟ اگر خط قرمز داشته باشیم، دیگر دموکراسی نیست. ما باید این را در ذهنمان حل و هضم کنیم که هیچ نظامی فاقد خط قرمز در عالم نیست. حتی لیبرالترین حکومتها دارای خط قرمز هستند و حداقل خود لیبرالیسم خط قرمز آنها است. سکولاریسم خط قرمز اول و آخر همه حکومتهای غربی امروز است. به همان اندازه که خداوند برای شما مقدس است، سکولاریسم برای حکومتگران غربی مقدس است. بنده این مساله را در دو کنفرانس طرح کردم و با عکسالعمل واحدی مواجه شدم.
در دانشکده حقوق دانشگاه وین، یک ضیافت علمی بود که جمعی از اساتید فلسفه، سیاست و ... در آن حضور داشتند، این دانشگاه وابسته به کلیسا بود و در آن جا سخن در مورد دموکراسی و سکولاریسم بسیار گفتند. بنده عرض کردم که یک سؤالی دارم و فقط میخواهم پیرامون آن فکر کنید و آن این که در تعارض بین دموکراسی و سکولاریسم کدام مقدم است؟ دموکراسی و دموکراسی لیبرال میگوید که هر چه اراده جمعی بخواهد، آن مشروع است و باید انجام بشود. سکولاریسم میگوید دین نباید به صحنه سیاست وارد شود.
اگر در یک جامعهای اراده جمعی به این تعلق گرفت که دین را به جامعه بیاورند، مثل ایران که 98% مردم ایران با رای مستقیم گفتند که ما سکولاریسم را ترک میکنیم و باید حکومت دینی شود، در این جا ما باید دموکراسی را کنار بگذاریم یا سکولاریسم را; کدام یک مقدم هستند؟ ابتدا متحیر ماندند که چه بگویند. یکی از آنها گفت: قانون اساسی اتریش اجازه نمیدهد. بنده در جواب گفتم که کاری به قانون اساسی اتریش ندارم; بلکه به عنوان یک بحث نظری میخواهم مطرح کنم. نهایتا گفتند که این طور هم نیست که مردم هر چه را بخواهند.
بالاخره نتوانستند از خط قرمز سکولاریسم عبور کنند; یعنی، تن در دادند که از دموکراسی دستبردارند ولی از سکولاریسم ستبر ندارند. آنها هم خط قرمز دارند و ما گاهی خجالت میکشیم بگوییم که دین مبنای ما است و دین خط قرمز و چارچوب میباشد; در صورتی که خط قرمزهای آنها بسیار حساس است; مثلا گاهی میشنوید که در پاریس، دختر بچهای خواسته با روسری وارد مدرسه شود و آنها جلوگیری کردهاند; در صورتی که این کار شعار و نشانهای علیه حکومت نمیباشد. آیا این کار مبارزه با حکومت و نقض حقوق بشر است؟ استدلال آنها این است که میگویند حکومت و جامعه ما سکولار است و این پارچه سر او، نشانی از دین دارد و این سکولاریسم را نقض میکند; بنابراین، نباید به مدرسه بیاید. فرانسه که مهد دموکراسی و آزادی است، از خط قرمز خود این طور دفاع میکند که این پارچه، رنگ و بویی از دین دارد، پس با سکولاریسم نمیسازد. آنها از این کار خود خجالت نمیکشند اما وقتی که ما از خدا دم میزنیم، خجالت میکشیم و میخواهم آن را توجیه کنیم; در صورتی که خط قرمز ما دین است و خط قرمز آنها لیبرالیسم. و هرگاه آنها از سکولاریسم و لیبرالیسم دستبرداشتند، آن وقت توقع داشته باشند که ما هم دستبرداریم.
با توجه به انطباق اراده خداوند با شرع و احکام فقهی، چه کسی میگوید این احکام در این زمان به طور صحیح به دست ما رسیده است و چه ضمانتی وجود دارد که در این جا هم مانند مسیح و یهود گرفتار انحرافات در فهم و استنباط و استخراج قوانین و مرادات الهی نشویم؟
این بحث همان منطق فهم دین است. فهم دین، تفسیر، اجتهاد احکام و دستورهای دینی، دارای منطق پیچیدهای است و در چارچوب آن منطق، ما گاه به قطع و گاهی به اطمینان میرسیم و آنچه که به دست آوردهایم، حکم خداست و احیانا با نفس الامر منطبق است و اگر منطبق هم نباشد، چون با منطق پیش رفتهایم، ما مجاز میباشیم و این کار مجزی است. در هر حال یک سلسله علومی در اختیار ما است که در عمل اجتهاد و استنباط دین مورد استفاده قرار میگیرد (چه در کلام چه در فقه) در آن جا ما از آن ابزار و اصول و منطق استفاده میکنیم و تشخیص میدهیم; مثل بحث تشخیص روایات که سند آن داری قواعد است و سندیت قرآن قابل خدشه نمیباشد و فهم قرآن، خود قواعد و اصولی دارد.
در هر صورت، در چارچوب یک سلسله اصول و قواعدی است که ما هم سند، هم دلالت و جهت را در نصوص تشخیص میدهیم یا در جاهایی قطع پیدا میکنیم یا اطمینان میکنیم که حکم خداوند است.
به نظر میرسد پاسخ حضرت عالی، برای سازگاری دین و دموکراسی برای کسی قانع کننده است که دین را طبق تعریف حضرت عالی قبول داشته باشد. پاسخ حضرت عالی به کسی که دین با تعریف شما را قبول ندارد، چیست؟
این فرمایش درست است; زیرا بنده هم عرض کردم که با یک محفوظات و پیش فرضهایی این ادعاها را طرح میکنیم.
بنده یک تقریری دارم که آن را در کنفرانس بینالمللی تجربه کردهام و کفار را هم قانع کرده است و بسیار هم این طرح را پسندیدهاند و آن این سؤال است که اگر بنا باشد که شما باشید و یک تصمیم که شما کسی را برای اداره جامعه انتخاب کنید، اگر دین نداشته باشید، بین یک آدم دیندار و یک انسان لا ابالی بی دین، کدام را انتخاب میکنید؟
غالبا بیدینها هم به متدینین اعتماد دارند ولی اگر بنا باشد که اجمالا دینی داشته باشند، مثلا ما به عنوان مسلمانهایی که معتقد به دین هستیم که در آن دین، دستورات اجتماعی هم وجود دارد، اگر بنا باشد که حکومتی برپا شود، آیا برای تحقق آن حکومت، یک عالم را برگزینیم بهتر استیا غیر عالم را؟ عالم عادل پرهیزکار را ترجیح میدهیم یا عالم عادل عادی را؟ عالم عادل متقی مدبر را انتخاب میکنیم یا عالم عادل متقی غیر مدبر را؟ و هم چنین عالم متقی عادل مدبر و آگاه به زمان و مدیر را برمیگزینیم یا غیر اینها را؟ که اگر آگاه به زمان نباشد در خیلی از جاها اصلا نمیتواند فتوا بدهد. (تعریف نویی که امام از اجتهاد کردند، مساله را بالاتر از این میگذارد که بگوییم موضوعشناسی مشکل ما است; بلکه مشکل فراتر از مساله است) و آیا عالم عادل متقی مدبر آگاه به زمان مدیر مقبول را میپذیریم یا غیر مقبول را؟ طبعا فرد مورد اقبال را که جامعتر باشد میپذیریم. این کار استدلال نمیخواهد. و اگر ما به همین شکل پیش برویم، اکثر افراد میپذیرند; مگر این که یک مرام دیگری داشته باشند. وقتی که ما با این روش پیش برویم، میبینیم که در آخر، آن مصداقی که در عمل و در خارج است، همان ولایت فقیه است. یکی از کسانی که بیشترین کار را درباره مساله ولایت فقیه کرده و مساله انتخاب را مطرح کرده است و غالبا افراد به مطالب او استناد میکنند، او هم میگوید که مساله انتصاب، الهی است و بعد تردید در کفایت و تمامیت ادله انتصاب میکند ولی توضیحش این است که اصولا با ادله انتخاب هم در مصداق به همان مصداق انتصابی میرسیم; چه به دلایل نقلی یا توجیهات عقلی، نظام مقبول از ویژگیهای واحد برخوردار است.
برگرفته از سایت حوزه